بچه وروجك
یكی میگفت:
پسرم اینقدر بی تابی كرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه .
وروجك خیلی
هم كنجكاو بود و هی سوال میكرد:
بابا چرا این آقا یه پا نداره؟
بابا این آقا
سلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟
بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟
بابا چرا
این تانكها چرخ ندارند؟
تا اینكه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا كه مثل
بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم .
پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه رزمنده ها نورانین؟
گفتم چرا پسرم!
پرسید پس چرا این آقا این قدر سیاهه ؟
منم كم نیاوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته،فهمیدی؟